آرشا مامانیآرشا مامانی، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 7 روز سن داره

آرشا مامانی

بستری

سلام عزیز مامان بدونی دیروز چی کشیدم هنوز بعد 24 ساعت نمی تونم اشکمو کنترل کنم. دیروز خونریزی داشتم سفره ناهار پهن رو زمین آواره دکتر بیمازستان شدیم.خیلی حس بدی بود.فقط غصه مامان تو بودی تو خوب باشی من همه چی رو به جون می خرم.رفتیم بیمارستان معاینه شدم خیلی بد گذشت بهم خیلی. بعد رفتیم پیش دکتر خودت خیلی آرومم کرد با سونو که از قلب قشنگت نشون داد. الهی قربونت برم که قلبت این قد قشنگ می زنه.باز یه سونو و دکتر کشیک معاینه ام کرد.بعد دستور بستری داد با عمه ات شبو اونجا اما سخت گذشت.اما خدا را شکر پسمل نازم سالم بود و زود مرخص شدم. ...
10 مهر 1391

روزهای سخت

سلام عزیزم اینقد این روزا حالم بد که دلم نمی خواست یادداشت بذارم برات که مبادا پسملی هم یه روزی ار خوندن اینا ناراحت بشه اما گفتم بذار بدونی که چقد دوست دارم وچه قد تحمل این روزا برا یه لحظه لمس کردنت شیرین میشه. یکی یک دونه من خیلی دوست دارم خیلی چند وقتیه که دکتر گفته باید آمادگی زایمان رو داشته باشی گفت سعی کن 2 هفته نگهش داری تا کامل بشه .وقتی اومدم بیرون تا سر میدون که با بابات قرار داشتم گریه کردم از دور بابات فهمید دستپاچه فقط حال تو رو می پرسید. منم که اشکام کنترل نداشت.بعد قضیه رو گفتم  اونم ناراحت شد اما باز به خدا توکل کردیم با همه سختی هاش به خیر گذشت. ...
8 مهر 1391

آرزو یک مادر

فرزندم فردا به مدرسه می رود برای فرزندم که فردا به مدرسه می رود همه چیز تازه و شگفت انگیز است من از آموزگارش می خواهم که فرزندم را بشناسد و با او مهربان باشد او می داند که او هنوز مدرسه و جهان را خوب نمی شناسد. با مداد فردا حادثه بزرگ زندگی او آغاز خواهد شد. کیف کوچکش را به دست خواهد گرفت و آرام و اندیشناک با گامهای لرزان و مردد راه مدرسه را راه جهان را در پیش خواهد گرفت. من از آموزگارش می خواهم که نیازهایش را بر آورد و آنگاه آموختنها را به او بیاموزد. اما اگر می تواند آموختنش را به مهر بیاموز! به فرزندم از شگفتیهای کتاب بگوید از آموزگارش می خواهم که منش و شخصیت فرزندم را چنان بپرورد و استوار کند ...
1 مهر 1391
1